RESPINA

LIFE

نوشته شده در دو شنبه 6 تير 1390برچسب:,ساعت 17:9 توسط ORCIDEH| |

برای عشق تمنا کن ولی خوار نشو
برای عشق قبول کن ولی غرورت را از دست نده
برای عشق گریه کن ولی به کسی نگو
برای عشق مثل شمع بسوز و نگذار پروانه ببینه
برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن
برای عشق جون خودتو بده ولی جون کسی رو نگیر
برای عشق وصال کن ولی فرار نکن
برای عشق زندگی کن ولی عاشقانه
برای عشق بمیر ولی کسی را نکش
برای عشق خودت باش ولی خوب باش

برای عشق . . . .

 


 

عشق کور می کند ولی راه را می نمایاند

عشق به خاک سیاه می کشاند ولی پایدار نگاه می دارد

عشق بر دار می کشاند ولی نمی کشد

عشق درد نیست ولی به درد آرد

عشق بلا نیست ولی بلا به سر آورد

هرچند مایه ی راحت است

محبت   محبت را سوزد نه محبوب را

و عشق طالب را سوزد نه مطلوب را

 


نوشته شده در دو شنبه 6 تير 1390برچسب:,ساعت 17:7 توسط ORCIDEH| |

*آنقدر باورت دارم که اگر بگویی:باران...

خیس می شوم!!!...

 

**محبت,کنار هم ایستادن زیر باران نیست...!!!...

عشق این است که یکی برای دیگری چتر شود و دیگری هرگز نفهمید که چراخیس نشد...؟؟؟!!!

 

***یه سوال داشتم:کوه چون تنها بود سنگ شد؟! یا چون سنگ بود تنها شد؟؟؟!!!...

من نه کوه بودم,نه سنگ,پس چرا تنها شدم؟؟؟!!!...

 

 

نوشته شده در جمعه 16 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 18:26 توسط ORCIDEH| |

خدایــــــا گر تو هم درد جدایی می کشیدی

گر تــو هم زجــر جــدایــی می چـشیـــدی

اگر چون من به مــرگ آرزو ها می رسیدی

پشیمان می شدی از اینکه عـشـــق را آفریدی

نوشته شده در جمعه 16 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 17:58 توسط ORCIDEH| |

انعکاس تصوير م را

 

 

چه نجيبانه ...

 

 

به رخ کشيده اند.

 

 

وقتي نگاهم مي کني

 

 

مظلوميت چشمانم را

 

 

در آنها جستجو کن

 

 

باور کن...

 

 

آنها هرگز

 

 

به خودمن هم ...

 

 

دروغ نگفته اند

 

 

نوشته شده در جمعه 9 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 16:4 توسط ORCIDEH| |

 

آری آری زندگی زیباست

زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست

گر بیافروزیش شعله اش در هر کران پیداست

ور نه خاموشیست و خاموشی گناه ماست

نوشته شده در جمعه 9 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 15:59 توسط ORCIDEH| |

 

 *~*~~*~*
ساده مي شود خوشحال بود و چه ساده تر مي شود گريست
                    چه ساده مي شود پر و خالي شد از احساس
                    گاه چه با صدا مي خنديم
                    گاه چه بي صدا مي گرييم
                   و گاه چه نا اميد .. دست و پا مي زنيم .. در سراب دل
                   خدايا .. در همه حال .. تو را مي خوانم
                   خودت .. رسان کبوتر دلم به آشيانه اش
                   خودت .. بمان کنار من ..

*~*~~*~*

نوشته شده در جمعه 9 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 15:50 توسط ORCIDEH| |

نوجوانی را در حال پرواز بر آسمان خیالش را گرفتند

اورا باز خواست کردند,زیرا نیمه ی شب بود و

او در منطقه ای بزرگ و ثروتمند در حال گشت و گذار یافتند.

اورا با خود بردند...

مامور:سلام

دیوانه:ولم کنید.

مامور:چته؟خماری؟

دیوانه:آره,مگه نمیبینی؟!

سیرم,از زندگی,از دنیا,اصلا از همه چی...ولم کنید,بزارید بهحال خودم باشم.

مامور:چند وقته مصرف می کنی؟

دیوانه:هفت,هشت سال میشه...

مامور با تعجب از سن دیوانه ی نوجوان:به سنت نمی خوره ,چی مصرف می کنی؟

دیوانه:عشق(love)

مامور:این دری وری ها چیه میگی؟؟؟!!!...کارت شناسایی...

دیوانه:ندارم.

مامور: خودتو معرفی کن...کامل کامل...

دیوانه مینویسد:

اسم:حیران

شهرت:سرگردان

محل تولد:محراب غم

نام پدر:مشقت

نام مادر:الهه ناز

جرم:عشق,حبس کسی در دل...

محکومیت:دیوانگی,ویرانگی...

مامور بعد از خواندن این نوشته ها:جناب سروان,این دیوانه را رها کنید...

ارکیده

نوشته شده در پنج شنبه 1 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 14:58 توسط ORCIDEH| |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ